از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست؛
خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش است.
انگار که هست، هرچه در عالَم نیست،
پندار که نیست، هرچه در عالَم هست.
چون نیست زِ هرچه هست جُز باد به دست،
چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست،
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است،
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.
از عمر ندانم که چه باقی مانده است!
از من رَمَقی به سعی ساقی مانده است،
وَزْ صحبتِ خلق، بی وفاقی مانده است؛
با این همه از دانشِ خود شَرْمَم باد،
گر مرتبه ای وَرایِ مستی دانم.
* من ظاهرِ نیستی و هستی دانم،
من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛
وانگه من و تو نشسته در ویرانی،
خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.
* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی،
سَدّ ِ رَمَقی باید و نصف نانی،